معنی کج و خمیده
حل جدول
مورب
خم
خم شده، مایل، منحنی، معوج، گوژ، متمایل
خمیده و کج
اود
خمیده
خم، کج، مایل، ناراست، معوج
کج شده و خمیده شده
متمایل
خمیده و منحنی
کج، مورب، قوس دار
واژه پیشنهادی
لغت نامه دهخدا
خمیده. [خ َ دَ / دِ] (ن مف / نف) کج شده. خم گردیده. معوج. مایل. (ناظم الاطباء). چفیده. (صحاح الفرس). منحنی. بخم. دوتا. کوژ. دولا. خم خورده. چفته. (یادداشت بخط مؤلف):
همی برفشانم بخیره روان
خمیده روانم چو خم کمان.
فردوسی.
خمیده سر از بار شاخ درخت
بفر جهاندار بیداربخت.
فردوسی.
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز باریک زلف شبان سیاه.
فردوسی.
خمیده کمانی چو ابروی اوی
همی راست آمد ببازوی اوی.
فردوسی.
بدخوی شوی ز خوی بد یار خود چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام.
ناصرخسرو.
چونست بار شاخ و سمن پروین
که ماه نو خمیده چو عرجونست.
ناصرخسرو.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی
با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهری.
بر پر الفی کشید ونتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند.
خاقانی.
همچون درخت گندم باشی از برای فرض
گه راست، گه خمیده و جان بسته بر میان.
خاقانی.
وآن قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی.
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
خموع، خمیده رفتن کفتار مانند لنگ. خمع؛ خمیده رفتن کفتار مانند لنگ. مهلل، شتر لاغر خمیده. (منتهی الارب).
- ابروی خمیده، ابروی کج:
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا بکمان خانه ٔ ابروی خمیده.
سعدی.
- پشت خمیده، پشت دو تاشده. پشت دولاشده.
- خمیده پشت، پشت دوتاشده:
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را.
(نقل از جنگ خطی آقا ضیاءالدین نوری).
کج
کج. [ک َ] (ص) نقیض راست باشد که آن خم و معوج و ناراست است. (برهان). ضد راست و آن را کژ نیز گویند. (آنندراج). خم. خمیده. نار است. معوج. پیچیده. منحرف. (ناظم الاطباء). کژ. (یادداشت مؤلف). مقابل راست. مقابل آخته:
هیچ کج هیچ راست نپذیرد.
سنائی.
آری همه کج ز راست بگریزد
چون دال که در الف نپیوندد.
خاقانی.
دی گله ای ز طره اش کردم، از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند.
حافظ.
راستی آنکه طلب می کند از عقد سپیچ
او در اندیشه ٔ کج فکرت عالی دارد.
نظام قاری.
کج را با راست گر تلاقی افتد
چون تیر و کمان زیاده از یکدم نیست.
واعظ قزوینی (از امثال وحکم).
- دست کسی کج بودن، عادت یا جنون دزدی داشتن.
- سخن کج، سخن دروغ. سخن ناراست:
سخن گفتن کج ز بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
دروغ است گفتار تو سربسر
سخن گفتن کج نباشد هنر.
فردوسی.
- کج نشستن و راست گفتن، تعبیری است طعن آمیز، مقابل راست نشستن و کژ گفتن، چه راست نشستن نشانه ٔ اطمینان و اتکاء است و کج نشستن نمودار ترس و عدم اعتماد به نفس و مراد آنکه بانمودن عدم اعتماد از کج نشینی، سخن راست و نیامیخته بدروغ توان گفت:
بیا تاکج نشینم راست گویم
که کجی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
ای دل تویی و من بنشین کج، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست.
اوحدی.
رجوع به کج نشستن شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
خم، کج، کمانی، گوژ، مایل، متمایل، معوج، منحنی، ناراست،
(متضاد) راست، صاف
فرهنگ فارسی هوشیار
نقیص راست، خمیده، پیچیده
معادل ابجد
688